یک روایت جذاب از مدرسه‌ای در تهران

از دستفروشی تا لوله‌کشی؛ ۹۰ درصد دانش‌آموزان حاشیه تهران، کار می‌کنند!

انتشار رشته توئیتی درباره جزئیات یک مدرسه در حاشیه تهران، خبرساز شد.

به گزارش تازه نیوز، یک معلم شناخته‌شده در توئیتر که با اکانت دکتر ارنست فعال است، از تجربه حضور در مدرسه حومه تهران، رشته توئیتی منتشر کرد.

محمد زین‌العابدین نوشت: دیروز بالاخره کلاس حضوری مدرسه دولتی تو حومه تهران رفتم. تا حالا فقط غیرانتفاعی‌های گرون بالاشهر تهران رفته‌بودم. برای خودم واقعا تجربه متفاوتی بود. کلاس دهمی بودن یا همون دوم دبیرستان سابق. از ۴۰ تا دانش‌آموزی که دیدم و باهاشون حرف زدم فقط ۴-۵تاشون سرکار نمی‌رفتن.

اغلبشون ورزش می‌کردن که خیلی تشویقشون کردم. بعضی‌هاشون اهل قلیون و سیگار بودن فقط بهشون تذکر دادم بعد از ورزش نکشن آسیبش زیاده. منبر اضافی نرفتم. رطب‌خورده و…

بی‌نهایت خوب دیالوگ می‌کردن و می‌فهمیدن. مودب بودن. خوب و تمیز تیکه می‌نداختن. برعکس اغلب دانش‌آموزای قبلیم تو غیرانتفاعی‌ها که همیشه بهشون می‌گفتم لوده‌بازی درنیارین تیکه قشنگ بندازید ولی اغلب حسرتش به دلم می‌موند.

دوتاشون بی‌خوابی مزمن داشتن و به قول خودشون شبی ۲ساعت می‌خوابیدن. آخرش معلوم شد عاشق‌شده‌ن. یکیشون رو حتی روان‌پزشک هم برده بودن ولی می‌گفت قرصاش رو نخوردم؛ اون چه می‌فهمه من چم شده؟ اون که حالیش نیست من چی می‌گم. سعی کردم قانعشون کنم این دیگه عوارض عاشقی که مقدس نیست و از قضا از عشقشون دورشون می‌کنه نه نزدیک. اقلا یکیشون به نظر می‌رسید قانع شد.

یک دعوا بین طرفدارای کال‌آف و پابجی انداختم کلی خوش گذشت. کری خوندن و من این وسط هر وقت می‌دیدم طرفی داره کم میاره بنزین تو آتیش دعواشون می‌ریختم. حال داد واقعا. به جای آسفالت اغلب کلاج بازی می‌کنن. چون اینترنت خیلی کمتری مصرف می‌کنه به نسبت آسفالت و بقیه. کِلَش هم هنوز بینشون رایج بود. باز به علت مصرف اینترنت کم. فقط یکیشون کنسول داشت.

یکیشون برای این که دوست داشت فتوشاپ یاد بگیره می‌رفت کافی‌نت. بقیه می‌گفتن دروغ می‌گه و ممکن بود مسخره‌ش کنن پس بحث رو بستم. واقعا راست و دروغش رو نمی‌دونم، فانتزی رو جای واقعیت گفتن زیاده تو این سن.

توشون خیاط و چرخکار زیاد بود که چندتاشون هم کارشون رو دوست داشتن ولی خیلی به درآمد و آینده‌ش امیدوار نبودن. به جز دو تاشون که دیگه داشتن واس خودشون کار می‌کردن و چرخ و وسایل مال خودشون بود. ولی کسایی که تو کار مکانیکی و برق ماشین بودن از پولش خیلی راضی بودن.
یکیشون هم کل دغدغه‌ش پرشیای باباش بود که بیشتر دست این بود. می‌گفت روزی ۷-۸ ساعت واسه این ماشین وقت می‌ذاره. بی‌قراری پای شدید داشت. مدام تاکید می‌کرد نمی‌ذاره آب تو دل ماشین تکون بخوره. پیشنهاد کردم یک کم با بچه‌هایی که بلدن تمرین کنه که عکس و ویدیو خوب ازش بذاره تو اینستاگرام.

یکیشون کفاشی رو ول کرده‌بود رفته‌بود سراغ فروشندگی کفش. می‌گفت کفاشی خیلی بهتره و ازدست مدرسه خلاص شه سریع برمی‌گرده سراغ کفاشی. یکی دیگه تازه کارش رو از لوله‌کشی گاز عوض کرده‌بود رفته بود تو آبمیوه‌فروشی معجون می‌زد. می‌گفت درآمد لوله‌کشی خیلی خوبه ولی کارش سنگینه، خوش نمی‌گذره.

یکی اولش که خواست راجع‌به کارش حرف بزنه چند بار حرفش رو خورد. بهش گفتم چون همه راجع‌به شغلشون حرف زدن تو هم مجبور نیستی از شغلت بگی؛ راجع به هرچی دوست داری حرف بزن. گفت بساط می‌کنیم آقا. پرسیدم چند وقته؟ گفت چند ساله. گفتم پس الان دیگه واس خودت یک فروشنده حرفه‌ای شدی. اگر بخوای بهم یک نکته فروشندگی یاد بدی چی می‌گی؟ گفت حواسم هست هروقت مشتری یک چیزی رو پسندید یک چیز دیگه هم درمیارم می‌گم با اون خیلی خوب می‌شه که کنارش بخره. گفتم می‌دونی دیجیکالا و آمازون هم با مشتری‌هاشون دقیقا همین کارو می‌کنن؟ بعدش دیگه همه می‌خواستن خاطره از بساط کردن بگن دهنم صاف شد.

خلاصه در مجموع یک ربع بیشتر راجع به درس حرف نزدم و مث اسب از کرده خود دلشادم. واقعا بعد از مدت‌ها دوباره رضایت شغلی رو تجربه کردم برای چند ساعت.

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.