«خانواده» کلمه‌ای است مقدس برای خیلی از جوامع دنیا و جایگاه ویژه‌ای برای انسان‌ها دارد. اما این روزهایی که ذهن آدمی مدام با اطلاعات مختلف پر می‌شود از روانشناسی‌های زرد ، نکات درست و حرفه‌ای تا ترفندهای آشپزی و آرایشی این روزها که عصر حکمرانی اطلاعت است چه چیزی خانواده‌ها را خانواده می‌کند؟

به نام  خانواده؛ برای انسانی که تنهاتر از هر زمان دیگری است

زهرا خنداندل ـ می‌خواهم یک تجربه کاملا شخصی را برایتان تعریف کنم. آنچه که برای ما بچه‌های اواخر دهه۶۰ و اوایل دهه ۷۰ کاملا ملموس و قابل درک است و فکر می‌کنم تقریبا قانون اکثر خانواده‌ها بوده است. علاوه بر زمانی که به بازی در کوچه با همکلاسی‌ها یا دوستانمان وجود داشت در خانه ما قانونی رعایت می‌شد به نام تلویزیون خاموش! یعنی وقتی سفره غذا پهن می‌شد تلویزیون باید خاموش می بود و همه اعضا دور سفره می‌نشستند. بحث‌های داغی می شد از وضع مدرسه، گلایه‌های مادر، اخبار شخصی هر نفر در طول روز و آنچه بر آن فرد به شخصه گذشته بود. ما نمی‌دانستیم که با همین قانون ساده «تلویزیون خاموش» داریم پیوندهایمان را عمیق می کنیم. خط قرمزهای هم را یاد می‌گیریم، محدوده امن‌مان را به یکدیگر نشان می‌دهیم و درواقع بیشتر هم را می‌شناسیم.

دیروز که خانه مادربزرگم بودیم و ناهار می خوردیم و هرکدام وسط‌ حرف‌هایی که داشتیم می‌زدیم گاهی سرمان را توی گوشی‌مان می‌کردیم یا چیزی را از داخل آن به یکدیگر نشان می‌دادیم با خودم فکر کردم که چقدر انسان بودنمان و جمع بودنمان به حاشیه رفته است. در همین لحظه که بعد از مدتها همگی دورهم جمع شده‌ایم چقدر باهم و بدون هم هستیم!

چقدر اخبار کل روز دنیایی را به اشتراک می‌گذاریم که شاید هیچ مهم زندگی روزمره ما و مناسب این لحظه عزیز و در حال گذر نباشند. انگار برای گوشی‌هایمان مهمانی گرفته‌ایم و خبرهایی که هرکس بیشتر بداند به نوعی انگار آدم فهیم تر و جلوتری از بقیه است! خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم به اطرافیانم دقت کنم. به دختر خاله‌ام نگاه کردم و دیدم من اصلا نمی‌دانم رنگ مورد علاقه‌اش چیست و حتی معدلش چند شده یا بدتر از آن کلاس چندم است؟ دیدم حواسم به این نیست که خواهرم ماه دیگر وضع حمل می‌کند و چقدر برای دیدنش و حرف زدن در این باره باهم کم وقت گذاشته‌ایم. به ریش‌های پدرم نگاه کردم که به نظرم خیلی سفیدتر شده است. متوجه شدم آرتروز دست های مادرم شدیدتر شده است. به مادر بزرگم نگاه کردم که اوایل ابتلا به آلزایمر است و فهمیدم مدام دنبال گوشی و جوراب‌هایش می‌گردد. از بین زمزمه‌های یواشکی خاله و دایی کوچکم پی‌بردم گاهی یادش می‌رود ناهاری که ۲ساعت پیش خورده چه بوده است. به برادر نوجوانم که حسابی قد کشیده و پشت لبش تارهای سیاه دیده می‌شود با دقت نگاه کردم و قند توی دلم آب شد.

برای یک لحظه انگار شوکه شدم و زمان ایستاد! با عمق وجودم فهمیدم که به راستی تکنولوژی فرصت زندگی کردن و فهمیدن یکدیگر را از ما گرفته‌است. انگار فهم عمیقی در این لحظه برای من حاصل شد و با تمام وجودم احساس کردم که انسان عصر ارتباطات و اطلاعات از هر انسان دیگری تنهاتر و انگار پرمدعاتر است.

Your Comment

You are replying to: .
captcha

آخرین مطالب