دو سال پس از غافلگیری بزرگ، اسرائیل قدرتمندتر از همیشه به نظر می‌رسد، اما هرگز تا این حد منزوی نبوده است. جنگی که قرار بود بقای یک ملت را تضمین کند، اکنون بنیان‌های اخلاقی و سیاسی آن و ثبات کل منطقه را به چالش می‌کشد.

۷ اکتبر آغاز درگیری حماس و اسرائیل، مرگبارترین جنگ تاریخ معاصر را رقم زد!

رویداد۲۴ نوشت: پیش از آن صبح پاییزی، خاورمیانه در رؤیای شیرین یک پارادایم نوین غوطه‌ور بود. گفتمان غالب در پایتخت‌های غربی و حتی در میان نخبگان تل‌آویو و برخی پایتخت‌های عربی، حول محور «خاورمیانه جدید» می‌چرخید؛ خاورمیانه‌ای که در آن، منطق اقتصاد بر ایدئولوژی غلبه کرده، همکاری‌های فناورانه جایگزین تخاصم‌های تاریخی شده و مسئلهٔ فلسطین، اگر نه حل‌شده، دست‌کم به حاشیه رانده شده و قابل مدیریت است. «پیمان ابراهیم» که روابط دیپلماتیک میان اسرائیل و چند کشور عربی را برقرار کرده بود، به عنوان پیش‌درآمد عصری نوین از صلح و رفاه ستایش می‌شد و جایزهٔ بزرگ، یعنی عادی‌سازی روابط با عربستان سعودی، قریب‌الوقوع به نظر می‌رسید.

در خود اسرائیل، این توهم عمیق‌تر بود. جامعه درگیر شکاف‌های داخلی بر سر اصلاحات قضایی بود، اما در مورد امنیت خارجی، یک آرامش نسبی حاکم بود. این آرامش بر چند فرض بنیادین استوار بود: اول، اینکه بازدارندگی اسرائیل مطلق و خدشه‌ناپذیر است. دوم، اینکه جهان عرب، خسته از آرمان فلسطین، آماده است تا برای منافع اقتصادی و امنیتی خود، این مسئله را کنار بگذارد؛ و سوم، اینکه حماس در غزه، از یک جنبش انقلابی به یک بازیگر شبه‌دولتیِ «عقلانی» تبدیل شده که می‌توان آن را با اهرم‌های اقتصادی و فشارهای نظامی محدود، «مهار» کرد. این مفروضات، که در دکترین امنیتی اسرائیل به «کونسپتسیا» (The Concept) شهرت یافته بود، چنان بدیهی انگاشته می‌شد که هرگونه هشدار خلاف آن، نادیده گرفته می‌شد.

هفتم اکتبر، این «کونسپتسیا» را نه فقط باطل، که به طرز تحقیرآمیزی در هم کوبید. این حمله، شکست صرفِ یک واحد اطلاعاتی یا یک لشکر نظامی نبود؛ شکست یک «قوهٔ تخیل» بود. دستگاه امنیتی اسرائیل، با تمام پهپادها، حسگرها و جاسوسانش، قادر به تصور مقیاس، پیچیدگی و جسارت عملیاتی نبود که در سکوت، زیر گوشش در حال طراحی بود. آن روز، مشخص شد که خاورمیانه جدید، یک سراب بوده و خاورمیانهٔ قدیم، با تمام زخم‌های تاریخی، نفرت‌های انباشته و آرزوهای سرکوب‌شده‌اش، با خشونتی بی‌سابقه بازگشته است تا انتقام خود را بستاند.

آغاز، طوفان الاقصی

روایت آن روز، روایت فروپاشی آنی یک سیستم بود. در ساعت ۶:۳۰ صبح، همزمان با شلیک هزاران راکت که گنبد آهنین را مستأصل کرد، نیروهای ویژهٔ حماس (نخبه)، با استفاده از پاراگلایدر، قایق‌های تندرو و بولدوزر برای در هم شکستن حصار مرزی، از ده‌ها نقطه به خاک اسرائیل نفوذ کردند. این یک حملهٔ چریکی ساده نبود؛ یک عملیات ترکیبی و هماهنگ بود که سال‌ها برای آن برنامه‌ریزی شده بود. هدف، نه فقط کشتن سربازان، که ایجاد هرج‌ومرج حداکثری، کشتار غیرنظامیان در مقیاس وسیع و به اسارت گرفتن تعداد زیادی اسرائیلی برای استفاده به عنوان اهرم فشار استراتژیک بود.

برای ساعت‌های طولانی، به نظر می‌رسید دولت اسرائیل وجود خارجی ندارد. لشکر غزهٔ ارتش اسرائیل، که مسئول حفاظت از این منطقه بود، عملاً از هم پاشید. خطوط ارتباطی قطع شد و فرماندهان در سردرگمی مطلق به سر می‌بردند. این خلأ قدرت، صحنه‌هایی را رقم زد که همزمان تراژیک و قهرمانانه بودند. شهروندان عادی در کیبوتص‌ها، با سلاح‌های سبک شخصی، ساعت‌ها در برابر نیروهای مهاجم مقاومت کردند. سربازان خارج از خدمت، با خودروهای شخصی خود را به مناطق درگیری رساندند. این هرج‌ومرج، عمق فاجعه را به نمایش می‌گذاشت: دژی که تصور می‌شد نفوذناپذیر است، از درون پوک و بی‌دفاع بود.

آناتومی یک شکست

چرا این اتفاق افتاد؟ پاسخ، در ترکیبی از غرور استراتژیک، غفلت اطلاعاتی و سوءبرداشت سیاسی نهفته است. اسرائیل، حماس را دست‌کم گرفته بود. در تل‌آویو، این باور حاکم بود که حماس، با درگیر شدن در امور حکمرانی در غزه، مسئولیت‌پذیرتر شده و انگیزه‌ای برای یک جنگ تمام‌عیار که می‌توانست حاکمیتش را به خطر اندازد، ندارد. اجازهٔ ورود دلارهای قطری به غزه و اعطای مجوز کار به کارگران غزه‌ای در اسرائیل، همگی در چارچوب همین منطق «مهار اقتصادی» قابل فهم بود. اسرائیل تصور می‌کرد در حال خریدن آرامش است، در حالی که حماس در حال خریدن زمان بود.

این شکست، یادآور شکست اطلاعاتی جنگ ۱۹۷۳ بود. در هر دو مورد، اسرائیل حجم عظیمی از داده‌های اطلاعاتی را در اختیار داشت، اما قادر به «تفسیر» صحیح آنها نبود، زیرا این داده‌ها با پیش‌فرض‌های حاکم در تضاد بودند. دستگاه اطلاعاتی اسرائیل به قربانی «تأیید سوگیرانه» (Confirmation Bias) تبدیل شده بود؛ تنها شواهدی را می‌دید که «کونسپتسیا»‌ی موجود را تأیید می‌کرد.

تولد کابینهٔ جنگ

در مواجهه با این فاجعه ملی، شکاف‌های سیاسی داخلی اسرائیل موقتاً کنار گذاشته شد. بنیامین نتانیاهو، نخست‌وزیری که محبوبیتش به دلیل اصلاحات قضایی و پرونده‌های فسادش به شدت کاهش یافته بود، برای مدیریت جنگ به مشروعیت نیاز داشت. تشکیل کابینه اضطراری جنگ با حضور رهبران اپوزیسیون مانند بنی گانتس و گادی آیزنکوت (رؤسای سابق ستاد کل ارتش)، یک ضرورت سیاسی برای ایجاد تصویری از وحدت ملی بود. این کابینه، مأموریتی روشن داشت: نه فقط پاسخ دادن به حمله، بلکه دستیابی به یک «پیروزی مطلق» که بتواند این لکهٔ ننگ را از تاریخ اسرائیل پاک کند. اما تعریف این پیروزی مطلق و راه رسیدن به آن، خود به موضوعی برای منازعات شدید داخلی و بین‌المللی در ماه‌های آینده تبدیل شد.

دکترین خشم و زمین سوختهٔ غزه

واکنش اسرائیل به هفتم اکتبر، یک تغییر پارادایم در تفکر امنیتی این کشور بود. برای درک عمق این تغییر، باید دکترین‌های حاکم پیش از آن را شناخت. استراتژی اسرائیل در قبال دشمنان غیردولتی مانند حماس و حزب‌الله، برای سال‌ها مبتنی بر «کارزار بین جنگ‌ها» (MABAM) بود. این دکترین، بر پایهٔ یک رشته عملیات نظامی و اطلاعاتی مستمر با شدت کم استوار بود که هدف آن، نه حذف کامل دشمن، بلکه فرسایش تدریجی توانایی‌های آن و به تأخیر انداختن جنگ بزرگ بعدی بود. در مورد غزه، این دکترین به شکل استراتژی «چمن‌زنی» (Mowing the Lawn) نمود پیدا می‌کرد: هر چند سال یک‌بار، یک عملیات نظامی محدود برای «کوتاه کردن» توان نظامی حماس و بازگرداندن بازدارندگی، بدون درگیر شدن در باتلاق اشغال مجدد غزه.

هفتم اکتبر، این رویکردهای محتاطانه را بی‌اعتبار کرد و درنتیجه، به تولد «ذهنیت هفتم اکتبر» منجر شد: یک دکترین تهاجمی و بی‌رحمانه که هدف آن، نه مدیریت تهدید، بلکه ریشه‌کن کردن آن با استفاده از قدرت آتش حداکثری و تغییر دائمی واقعیت‌های میدانی بود.

بهای انسانی یک دکترین جدید

اجرای این دکترین، غزه را به چشم‌اندازی آخرالزمانی بدل کرد. ارتش اسرائیل، با هدف نابودی شبکهٔ تونلی وسیع حماس و حذف رهبران آن، سیاستی را در پیش گرفت که تمایز چندانی میان اهداف نظامی و زیرساخت‌های غیرنظامی قائل نبود. بمباران‌های سنگین، ۹۰ درصد از خانه‌ها، بیمارستان‌ها، مدارس، دانشگاه‌ها و اماکن مذهبی را ویران یا به شدت تخریب کرد. تصاویر ماهواره‌ای، زمین سوخته‌ای را نشان می‌دادند که بیشتر به سطح ماه شباهت داشت تا یک منطقهٔ مسکونی.

این جنگ، یکی از مرگبارترین جنگ‌ها برای غیرنظامیان در تاریخ معاصر بود. آمار بیش از شصت هزار کشته، که بخش بزرگی از آنها را زنان و کودکان تشکیل می‌دادند، جهان را در شوک فرو برد. محاصرهٔ کامل نوار غزه و ممانعت از ورود کافی کمک‌های بشردوستانه، یک بحران گرسنگی حاد را به راه انداخت. سازمان‌های بین‌المللی هشدار دادند که اسرائیل از «گرسنگی به عنوان سلاح جنگی» استفاده می‌کند. این فاجعهٔ انسانی، به تدریج همدردی اولیهٔ جهانی با اسرائیل را از بین برد و آن را با انزجار و اتهامات سنگین جایگزین کرد.

جنگ علیه نظم بین‌المللی

این جنگ، نه تنها در میدان نبرد، که در صحنه‌های حقوقی و دیپلماتیک نیز جریان داشت. برای اولین بار در تاریخ، اسرائیل با پروندهٔ معتبر اتهام «نسل‌کشی» در دیوان بین‌المللی دادگستری (ICJ) روبه‌رو شد. دادستان دیوان کیفری بین‌المللی (ICC) نیز درخواست صدور حکم بازداشت برای رهبران اسرائیل (در کنار رهبران حماس) را به اتهام ارتکاب جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت صادر کرد.

این اقدامات حقوقی، همزمان با موج فزایندهٔ شناسایی دولت فلسطین توسط کشورهای اروپایی، اسرائیل را در انزوایی بی‌سابقه قرار داد. این کشور، که خود محصول نظم بین‌المللی پس از جنگ جهانی دوم و با استناد به قطعنامه‌های سازمان ملل تأسیس شده بود، اکنون به عنوان اصلی‌ترین چالشگر این نظم ظاهر می‌شد. رهبران اسرائیل، این اقدامات را با اتهام «یهودستیزی» رد کردند، اما واقعیت این بود که عملکرد بی‌رحمانهٔ ارتش در غزه، حتی نزدیک‌ترین متحدان اسرائیل را نیز در موقعیت دشواری قرار داده بود.

جنگ داخلی پنهان؛ تسخیر دولت و گسست اجتماعی در اسرائیل

همزمان با جنگ در غزه، جامعهٔ اسرائیل درگیر نبردی درونی و خاموش برای تعریف هویت و آیندهٔ خود بود. این جنگ داخلی پنهان، در سه جبههٔ اصلی جریان داشت:

جنگ، به راست‌گراترین و مذهبی‌ترین دولت تاریخ اسرائیل، فرصتی تاریخی برای تحقق بخشیدن به رؤیاهای ایدئولوژیک خود داد. پدیده‌ای که به «تسخیر دولت» (State Capture) معروف شد، در عمل به معنای آن بود که یک اقلیت ایدئولوژیک (صهیونیسم مذهبی به رهبری اسموتریچ و بن‌گویر)، با استفاده از جایگاه حیاتی خود در ائتلاف نتانیاهو، سیاست‌های کلان دولت را در جهت اهداف خود هدایت می‌کرد.

در کرانه باختری: این تسخیر به شکل تشدید خشونت شهرک‌نشینان، قانونی کردن شهرک‌های غیرقانونی، اعلام بخش‌های وسیعی از زمین‌های فلسطینی به عنوان «زمین دولتی» و تلاش برای فروپاشی مالی تشکیلات خودگردان فلسطین از طریق توقیف درآمدهای مالیاتی آن، نمود یافت. هدف نهایی، الحاق عملی کرانه باختری و غیرممکن ساختن تشکیل هرگونه دولت فلسطینی بود.

در مورد غزه: گفتمان این جریان، از «نابودی حماس» فراتر رفت و به صراحت از «اشغال مجدد»، «تشویق به مهاجرت داوطلبانه» (که منتقدان آن را اسم رمز پاکسازی قومی می‌دانستند) و «ساخت مجدد شهرک‌های گوش کاتیف» سخن می‌گفت. نقل قول معروف اسموتریچ که غزه را یک «فرصت طلایی در املاک و مستغلات» خواند، چکیدهٔ این جهان‌بینی بود.

نبرد برای بقای نتانیاهو

در مرکز این معادلات، بنیامین نتانیاهو قرار داشت. او که با سه پروندهٔ فساد روبه‌رو بود، به خوبی می‌دانست که پایان جنگ، به معنای آغاز تحقیقات ملی در مورد شکست‌های هفتم اکتبر و به احتمال قوی، پایان زندگی سیاسی اوست. از این رو، طولانی کردن جنگ و دستیابی به یک «پیروزی مطلق» و مبهم، به استراتژی بقای شخصی او تبدیل شد. این امر، او را به گروگان شرکای راست افراطی‌اش بدل کرد و بر تصمیمات کلیدی جنگ، از جمله مذاکرات برای آزادی گروگان‌ها، تأثیر گذاشت.

جمهوری از هم گسیخته

این وضعیت، گسل‌های اجتماعی اسرائیل را فعال کرد. خانواده‌های گروگان‌ها، که در ابتدا بخشی از اجماع ملی برای جنگ بودند، به تدریج به این باور رسیدند که دولت، عزیزانشان را فدای اهداف سیاسی خود می‌کند. اعتراضات آنها، به یکی از قدرتمندترین جنبش‌های اجتماعی علیه دولت تبدیل شد. همزمان، جنبش اعتراضی علیه اصلاحات قضایی، با انرژی جدیدی به خیابان‌ها بازگشت و خواستار برگزاری انتخابات فوری شد.

در این میان، بحران معافیت حریدی‌ها از خدمت سربازی به نقطهٔ جوش رسید. در حالی که جامعهٔ سکولار و مذهبی میانه‌رو، هزینهٔ سنگین جنگ را با جان فرزندان خود می‌پرداخت، اصرار احزاب اولترا-ارتدکس بر حفظ معافیت طلاب علوم دینی، حس بی‌عدالتی و فروپاشی قرارداد اجتماعی را به اوج رساند. اسرائیل، بیش از هر زمان دیگری، به مجموعه‌ای از «قبایل» متخاصم شباهت داشت که در یک جنگ خارجی، درگیر یک جنگ داخلی نیز بودند.

میراث یک صلح مرده

صلح، همچون بیماری بود که سال‌ها بر تخت دیپلماسی خاورمیانه جان می‌داد، اما طبیبانش با خوش‌بینی‌ای جزمی، اصرار بر موفقیت‌آمیز بودن درمان داشتند. حملهٔ هفتم اکتبر، این بیمار را نکشت؛ تنها زمان مرگ را رسماً اعلام کرد و پرده از روی حقیقتی برداشت که سال‌ها در لفافهٔ امیدهای واهی پنهان مانده بود: فرایند صلح، نه بر پایهٔ واقع‌گرایی سیاسی، که بر شالوده‌های یک «الهیات سیاسی» سکولار بنا شده بود؛ نوعی نظام باور که در برابر شواهد مکررِ شکست، ایمانی تزلزل‌ناپذیر از خود نشان می‌داد. کالبدشکافی این جسد، آناتومی یک شکست محتوم را آشکار می‌سازد.

اشتباه اصلی این فرایند، به خطایی در تشخیص بازمی‌گشت. دیپلماسی غربی، به رهبری ایالات متحده، منازعه را در چارچوب اشغال سال ۱۹۶۷ تعریف کرد. این چارچوب، راحت و قابل مدیریت بود؛ مسئله را به یک اختلاف سرزمینی بر سر مرزها، شهرک‌ها و ترتیبات امنیتی تقلیل می‌داد. اما این تشخیص، عامدانه یا از سر تغافل، از پرداختن به زخم عمیق‌تر و گداختهٔ ۱۹۴۸، یعنی «نکبت» و مسئلهٔ وجودیِ سلب مالکیت و آوارگی، طفره می‌رفت. برای اسرائیل، داستان، بازگشت به تاریخ و تضمین بقا بود؛ برای فلسطینیان، داستان، از دست دادن تاریخ و مبارزه برای بازپس‌گیری آن. با نادیده گرفتن این روایت بنیادین فلسطینی، فرایند صلح به یک تمرین فنی و حقوقی بی‌روح بدل شد که با حافظهٔ تاریخی و رنج انباشتهٔ مردمی که قرار بود وارثان این صلح باشند، بیگانه بود.

بر این تشخیص اشتباه، معماری یک طرد سیستماتیک بنا شد. این صلح، باشگاهی انحصاری برای نخبگان سیاسی بود که بخش‌های تعیین‌کننده‌ای از هر دو جامعه را به حاشیه راند. قلب تپندهٔ آرمان فلسطین، یعنی مسئله حق بازگشت میلیون‌ها پناهنده، به بندی در مذاکرات وضعیت نهایی موکول شد که همگان می‌دانستند هرگز به نتیجه نخواهد رسید. این اقدام، هرگونه توافق نهایی را از مشروعیت در میان توده‌های فلسطینی تهی می‌ساخت. همزمان، قدرتمندترین نیروی اپوزیسیون در جامعهٔ فلسطین، یعنی جنبش‌های اسلام‌گرا، با برچسب تروریسم به کلی از صحنه حذف شدند. این طرد، نه تنها یک نیروی «وتوکننده» را در خارج از بازی نگه داشت که می‌توانست هر لحظه میز را بر هم بزند، بلکه تشکیلات خودگردان فلسطین را نیز به عنوان طرف مذاکره، به نهادی ضعیف و فاقد اجماع ملی بدل کرد. در سوی دیگر، نیروی ایدئولوژیک و قدرتمند شهرک‌نشینان، اگرچه در مذاکرات رسمی غایب بود، اما با گسترش بی‌وقفهٔ شهرک‌ها در عمل، زمینِ صلح را شخم می‌زد و با حضور تعیین‌کننده‌اش در ائتلاف‌های دولتی، هرگونه مصالحهٔ ارضی معناداری را از سوی اسرائیل ناممکن می‌ساخت؛ و در مرکز این نمایش، ایالات متحده قرار داشت؛ میانجی‌ای که حضورش خود به بخشی از مشکل تبدیل شده بود. دیپلماسی آمریکا، بر پایهٔ یک اصل جزمی در الهیات سیاسی‌اش استوار بود: این باور که حمایت مطلق امنیتی و دیپلماتیک از اسرائیل، به این کشور اعتماد به نفس لازم برای پذیرش ریسک‌های صلح را خواهد داد. این، ایمانی بود که شواهد مکرر، آن را نقض می‌کردند. واقعیت آن بود که این حمایت بی‌قید و شرط، با به صفر رساندن هزینهٔ اشغال، هرگونه انگیزه‌ای را برای مصالحه از اسرائیل سلب می‌کرد. آمریکا به جای آنکه عدم تقارن قدرت میان اشغالگر و اشغال‌شده را تعدیل کند، آن را تشدید کرد و خود به حافظ وضع موجود بدل شد.

این الهیات سیاسی آمریکایی، در طرف اسرائیلی با الهیاتی دیگر، از نوع توسعه‌طلب و ستیزه‌جو، روبه‌رو بود. برای جریان راست افراطی که در سال‌های منتهی به فاجعه، قدرت را در اسرائیل به دست گرفته بود، کرانه باختری نه یک «سرزمین اشغالی»، که «یهودا و شومرون» بود؛ قلب سرزمین موعود که تملک آن نه یک انتخاب سیاسی، که یک تکلیف الهی بود. سیاست برای این جریان، نه هنرِ ممکن، که ابزاری برای تحقق وعده‌های آسمانی بود. در برابر چنین باوری، مفاهیم سکولاری، چون مصالحهٔ ارضی و حقوق بین‌الملل، بی‌معنا و حتی کفرآمیز بودند.

بدین سان، در آستانهٔ هفتم اکتبر، صحنه آمادهٔ یک تراژدی بود. در یک سو، الهیات سیاسی سکولار و ناکارآمد آمریکا قرار داشت، در سوی دیگر، الهیات سیاسی مسیحایی و توسعه‌طلب اسرائیل، و در برابر آن، الهیات سیاسی اسلام‌گرایان فلسطینی که هرگونه مصالحه را خیانت به آرمان مقدس می‌دانست. در چنین میدانی که توسط باورهای مطلق و آشتی‌ناپذیر مین‌گذاری شده بود، دیپلماسی سنتی مبتنی بر منافع و مصالحه، شانسی برای بقا نداشت. حملهٔ هفتم اکتبر، انفجار محتوم این میدان مین بود.

بازآرایی بزرگ؛ تولد خاورمیانه‌ای نوین

زلزلهٔ هفتم اکتبر، نه تنها دیوارهای غزه، که ستون‌های نظم پیشین خاورمیانه را فرو ریخت. از دل این هرج‌ومرج، یک بازآرایی سریع، بی‌رحمانه و بنیادین در توازن قوا سر برآورد. اسرائیل، با کنار گذاشتن دهه‌ها احتیاط استراتژیک، کتاب قوانین نانوشتهٔ «جنگ سایه‌ها» را به آتش کشید و به معمار اصلی یک نظم نوین و به مراتب بی‌ثبات‌تر بدل شد. این دگرگونی، پایانی بود بر عصر ابهام و آغاز دورانی از تخاصم آشکار.

تا پیش از این، منطق حاکم بر منازعهٔ منطقه‌ای، مبتنی بر انکار قابل قبول و درگیری از طریق نیروهای نیابتی بود. اما «ذهنیت هفتم اکتبر» این پرده‌پوشی را کنار زد. استراتژی جدید اسرائیل، دیگر نه فرسایش تدریجی دشمن در یک «کارزار بین جنگ‌ها»، که انهدام سیستماتیک زیرساخت‌های قدرت آن بود. اولین قربانی این استراتژی، خودِ ایدهٔ جنگ نیابتی بود. اسرائیل با شکار سیستماتیک و بی‌امان رهبران ارشد حماس و حزب‌الله، از فرماندهان میدانی گرفته تا رهبران سیاسی و معنوی، این پیام را به روشنی ارسال کرد که دیگر هیچ حائل و واسطه‌ای در کار نیست. این «دکترین زرن راس»، با فلج کردن شبکه‌ی فرماندهی دشمنانش، آنها را از حالت یک سازمان منسجم به مجموعه‌ای از هسته‌های پراکنده و سردرگم بدل کرد و عملاً توانایی‌شان برای به چالش کشیدن اسرائیل را به شدت کاهش داد.

نقطهٔ اوج این بازآرایی، اما در سوریه رقم خورد؛ جایی که مهم‌ترین ستون ژئوپلیتیک محور منطقه‌ای رقیب، یعنی رژیم بشار اسد، در میانهٔ طوفان فروپاشید. سقوط دمشق، یک رویداد جانبی نبود؛ بلکه محصول مستقیم استراتژی جدید اسرائیل بود. در حالی که حامیان اصلی اسد، یعنی ایران و حزب‌الله، به شدت درگیر جنگ‌های فرسایشی در جبهه‌های متعدد و دفاع از خود بودند، توانایی نجات حیاتی‌ترین متحد خود را از دست دادند. سوریه، شاهرگ حیاتی و پل زمینی بود که تهران را به بیروت و مدیترانه متصل می‌کرد. با سقوط این پل، پروژهٔ نفوذ منطقه‌ای ایران دچار یک سکتهٔ استراتژیک شد و «هلال شیعی» که زمانی نماد قدرت‌یابی آن بود، از کمر شکست.

این تحولات، به شکستن آخرین تابو، یعنی رویارویی مستقیم نظامی ایران و اسرائیل انجامید و جنگ سایه‌ها جای خود را به تبادل آتش آشکار داد. این رویارویی، اگرچه خطر یک جنگ تمام‌عیار را به همراه داشت، اما در عمل، به آشکار شدن بلوف‌ها و تثبیت یک توازن قوای جدید منجر شد. اسرائیل برتری تکنولوژیک و اطلاعاتی خود را به رخ کشید و نشان داد که دوران مصونیت نسبی دشمنانش به پایان رسیده است.

خاورمیانه‌ای که پیش از هفت اکتبر می‌شناختیم، دیگر وجود خارجی ندارد. آن نظم کهنه، با تمام پیچیدگی‌ها، ابهام‌ها و قواعد نانوشته‌اش، در آتش جنگ سوخته است. در جای آن، یک واقعیت جدید، عریان‌تر و به مراتب قابل‌اشتعال‌تر شکل گرفته است؛ واقعیتی که در آن، یک اسرائیلِ نظامی افسارگسیخته و رهاشده از قیود پیشین، یک محورِ رقیبِ به شدت زخمی، اما همچنان کینه‌توز، و مجموعه‌ای از دولت‌های عربی که هراسان در میانهٔ این دو قطب به دنبال بقای خود هستند، بازیگران اصلی‌اند. نظم کهنه شاید پر از تنش بود، اما قابل پیش‌بینی بود. نظم نوین، بر پایهٔ قدرت عریان و غیرقابل پیش‌بینی بنا شده و این، ترسناک‌ترین میراث هفتم اکتبر است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

آخرین مطالب