نيمه اول سال ۱۳۹۲، برخي معتادان آزادشده از اردوگاههای شفق و كمرد، به گوش خبرنگاران رساندند كه آنچه در «شفق» و «كمرد» اتفاق میافتد، مصداق مرگ تدريجی است.

به گزارش تازهنیوز، روزنامه اعتماد نوشت: بعد از آخرين چراغ،هرچه نور و صدابود، همه رفت. انگار به غاري از تاريكي و سكوت پرت شده بوديم. دامن تهران را سربالا ميرفتيم و دانههاي برف خشك، مثل صدها پولك سفيد، مينشست روي زمين و صدا، فقط همين ترك خوردنهاي تنِ تُرد برف زير پاي ما بود. هوا انگار رويهاي از يخ داشت. هر دم از هوا، انگار لايهاي از يخ بود كه تيز و سرد، تا اعماق درونت را ميخراشيد. چشمهاي مجيد، ما را در تاريكي جوريده بود و از دور، تپتپ تخت كفشش را شنيديم كه سرازيري را ميآمد سمت ما. منتظر ما بود. به ساعد سپرده بود كه «امشب مهمون دارم» ما، من و نيما، مهمان مجيد و رضا بوديم. مهمان گودال خوابهاي دامن تهران. رضا را قبلا ديده بودم. به اندازه چند دقيقه، وقتي با آخرين قطار مترو برميگشت. تصويري كه از رضا يادم بود، پلكهايي بود كه بالاي ماسك و پايين كلاه بافتنياش، روي مردمكهايي گشاد و چشمهايي متورم، ورق ميخورد. گفت: «خونه داريم. با رفقامون.»
گفتم: «ميام بهتون سر ميزنم.».....
مجيد جلوتر ميرفت كه جاي قدمهايش، برف خشك سفيد را چاله كند و پا جاي پاي مجيد بگذاريم روي سربالايي سنگي سُر از برفِ نو. تاريكي، غليظتر شده بود. هر سه، حل شده بوديم در شب. جلوتر؛ انتهاي سربالايي، توده گل و توده سنگ، بيراههاي ساخته بود. مجيد رفت روي بيراهه. صدا زد: «رضا ... رضا ... وردار اين پلاستيكو...»
نديديم رو به كجا و رو به كي صدا ميزند. جلوي پايمان، نوار نوري از زمين تابيد و تخته چوبي دراز، از جاي خود كنار رفت و دستي ناپيدا، گوشه ورق پلاستيكي سفيدِ زير تخته چوبي را، انگار سقف خانهاي، به اندازه قطر يك آدم باز كرد. گودالي بود به ارتفاع يك متر، شايد يكمترونيم.... نميدانم. هر ارتفاعي بود، بايد خميده وارد ميشدي و همين طور خميده هم ميماندي. از همان سوراخي كه باز شده بود، رفتيم پايين. نوار نوري كه از زمين تابيده بود، شعله نازك يك شمع بود كه رضا روشن كرد وقتي صداي مجيد را شنيد. قبلش، شمع هم روشن نبود. مجيد، لبه ورق پلاستيك سفيد را برگرداند روي سوراخ. مچاله و سرد، نشستيم كف گودال. دو نفر بودند، دو تا پتو داشتند، دو تا بالش، يك بطري شيشهاي پر از نمك و لباسهاي تنشان. عرض گودال، اندازهاي بود كه به ديواره تكيه بدهي و پاهايت را دراز كني. طول گودال، به درازاي قد يك آدم.
مجيد از ۵ سال قبل به اين گودال پناه آورده بود. رضا از سال ۱۳۶۷ بيابانخواب شد. يك سال بعد از اينكه از جنگ برگشت و به جرم حمل مواد، باتوم توي سرش كوبيدند و براي ساكت كردن درد شكستگي جمجمه، مرفين به تنش خوراندند. رضا از بيمارستان كه مرخص شد، مرفيني شده بود. رضا بچه محل ما بود؛ از پسرهاي دبيرستان نراقي. مهر ۱۳۶۷، وقتي سال تحصيلي جديد شروع شد، صندلي رضا خالي مانده بود و كسي هم نپرسيد واليباليست «نراقي» كجاست. وقتي پسرهاي دبيرستان نراقي، فرمولهاي جبر را غرغره ميكردند، رضا وسط بيابانهاي تهران، تنها و تزريقي، رو به تماشاگراني از جنس هوا، نفسكش ميخواست و با ميانداري سنگ و خار، يقه پاره ميكرد. از جبهه دست پر برگشته بود؛ با خاطره خاكستر علي عرب؛ بسيجي ۱۶سالهاي كه منور عراقي، كل جانش را سوزاند، با سردوشيهاي خيس از مغز رفيقش كه وقتي تركش سرش را تركاند، رضا از بوي خون و باروت فهميد ديگر رفيق ندارد... سال۶۷، رضا مرده بود. براي يك خانواده، براي يك محله. رضا، بچه محل ما، شاگرد دبيرستان نراقي، عضو تيم واليبال نوجوانان، مرده بود...
«سال ۷۰، وقتي منو با سه گرم هرويين گرفتن، بردن پيش قاضي. بهم گفت اگه دو ماه زودتر اومده بودي، ميفرستادمت جزيره كه ديگه برنگردي....»
مجيد از خيابانهاي مشهد به گودالهاي تهران رسيده بود. بچههايش ديگر نميخواستند كسي به اسم «پدر» به ياد بياورند. برقكار حرفهاي بود. نصاب آسانسور بود. دكورساز بود. مثل رضا، خاطرهباز نبود. بعد از ۲۰ سال گودالخوابي و بيابانخوابي، چغر شده بود. روي حاشيه زندگي راه ميرفت، كمرنگ و گم. رضا كه حرف ميزد، سيگار لاي انگشتان مجيد، آب ميشد و رضا از مرگ بچههاي «جزيره» ميگفت؛ از حسن و شاهپور و دهها جوان تبعيدي به «فارور»، از كثافت و گرما و گرسنگي، از سيامك ميگفت كه وقتي يكي از مسئولان با هليكوپتر راهي «فارور» شده بود، از تندي نم و گرماي هوا، جرات نكرده بود از هليكوپتر پياده شود و سيامك، پايين پاي هليكوپتر، رو به پرههاي رقصان هليكوپتر، رو به چشمهاي ترسيده آن مدير دولت ، نعره زده بود: «حاج آقا، ما داريم اينجا از بيغذايي و بيآبي ميميريم.» و آن مدير دولت هيچوقت نعره سيامك را نشنيد.
نعره سيامك، لاي غرش هليكوپتري كه فرود نيامده، خيز فرار برداشت، گم شد... . از محمد ميگفت كه تا سه روز بعد از مرگ رفيقش، به سربند «فارور» خبر نداد و جيره صبحانه و ناهار و شام رفيق مرده را گرفت و خورد تا وقتي جنازه و پتو، باد كرد و بوي گند مرده، از درز پتو بيرون زد. رضا از نجاتيافتههاي «فارور» گفت كه وقتي به تهران برگشتند، دندههايشان قابل شمردن بود ..... رضا دو هفته قبل، از اردوگاه ترك اجباري «فشافويه» مرخص شد. مثل بارهاي قبل، مثل همه اين ۳۴ سال، نه سقفي بود، نه شغلي، نه دل و چشم منتظري. تا جاده حسنآباد پياده آمد و هرويينش را خريد و ديوار خرابهاي همان نزديك پيدا كرد و رفت و كشيد و دوباره جان گرفت بعد از ۱۰ ماه بيتابي از خماري. مخش كار افتاد، سطل زبالهها را جست و هرچه به درد بخور پيدا كرد، ريخت كنج گوني پلاستيك و تا رسيد ميدان شوش، آسمان تهران، رنگ غروب گرفته بود. گوشه ميدان، بساط پهن كرد و آشغالهايش را منظم چيد و نشست به انتظار مشتري.
«وقتي ميري گرمخونه، با پاي خودت افتادي توي دهن شير. مامور گرمخونه با پليس هماهنگه. تا ميري، زنگ ميزنه پليس. ۶ صبح كه در گرمخونه رو باز ميكنن و بايد بزني بيرون، همون نزديكا، مينيبوس پليس منتظر وايساده؛ يه راست حركت به سمت اردوگاه اجباري. بچهها تعريف ميكردن چند وقت قبل، يه مينيبوس اومده وسط ميدون شوش، پاتيل آش گذاشتن بيرون و اومدن توي پيادهرو كه بيايين آش گرم براتون آورديم. كارتن خوابا، اومدن سمت مينيبوس. صف بستن واسه آش. دستشونو دراز كردن كاسه آش رو بگيرن، همزمان دستبند به دستشون زدن و انداختنشون تو مينيبوس، همه رو بردن اردوگاه اجباري.»
تخم چشمهايم از سرما درد گرفته. به پلكم دست ميزنم، انگار سالهاست مردهام؛ يخ يخ. نيما كه كلمهاي ميگويد، با هر هجاي واژهها، بخار سرد سفيد در فضاي خالي آن سوراخ كم هوا منتشر ميشود. استخوانهايم، كم آورده و از سوز سرد، در حال شكستن است. پاهايم را بيشتر به تنم ميچسبانم. اين سرماي لعنتي، مثل مته، تا مغز آدم نفوذ ميكند. تُن صداي رضا، مثل جريان باريك رودي در حال خشكيدن، روي شيب تند خماري افتاده بود و نخ بعضي جملهها رها ميشد. ديوار گودال، خيس و سرد بود. زمين گودال، خيس و سرد بود. رضا ميگفت بعضي شبها، داخل گودال چوب ميسوزانند كه يخ نزنند. هيچكدام نميخواستند به اردوگاه اجباري برگردند. رضا را ۵ بار به زور فرستادهاند ترك اجباري، مجيد را ۳ بار. تجربه طولاني تزريق، رگهايشان را خشكانده بود. هر دو پير شده بودند. ياد دو برادري افتادم كه زير پل زندگي ميكردند، لابهلاي موشها و دود. بار آخر، برادر بزرگتر، دلدرد شديد داشت، حدس ميزد موش به غذايش ناخنك زده باشد. چند ماه است كه زير پل، خالي است. آشغالها هستند، هيچ آدمي نيست. شايد مرده باشند ....
بیشتر بخوانید: