- قاتل دو زن که دادگاه به اشتباه او را تبرئه کرد! +عکس
- ۴برادر سرکردگان بزرگترین باند مواد مخدر با گردش مالی هزار میلیارد تومانی؛ فیلم شاباش میلیاردی قاچاقچیان ۲هزار تن مواد را به دام انداخت!
- در درگیری بین قاچاقچیان و پلیس علاه بر ۱۰ مرد، یک میمون با جلیقه ضدگلوله هم کشته شد! +تصاویر
- ساکنان مناطق اشغالشده اوکراین توسط روسیه به پرداخت هزینه جنگ محکوم شدند!
باغبان پارك ميگويد؛ زيرانداز، فلاكس چايي و قند را هم يك خانم مسن به آنها داده است

به گزارش تازهنیوز، «يك خانواده سه نفره در پاركی نزديك ده روز است كه زير يك آلاچيق زندگي ميكنند.» ساعت از ۷ بعدازظهر گذشته بود كه با اطلاع اين شهروند به آدرس موردنظر رفتم. پارك كوچكي است كه مانند يك ميدان به دور خيابان واقع شده. اكثر ساختمانها دور اين ميدان كوچك قرار گرفتهاند كه مشرف به پارك نيز هستند. ميتوان گفت؛ اين خانواده در دل اين پارك كه جزو مناطق خوب تهران نيز محسوب ميشود، زير تنها آلاچيق كوچك همانجا حضور دارند و روز را شب و شب را به صبح ميرسانند.
به نقل از اعتماد، مردي كه ماجرا را اطلاع داد در كنار پارك با تيشرت سفيد و يك شلوار جين به رنگ توسي تيره در حال قدم زدن بود. وقتي چشمش به من افتاد با اينكه تا به حال مرا نديده بود جلو آمد و سلام كرد. سريع بدون هيچ كلمه اضافي با اشاره انگشت سبابه دست راستش، آلاچيقي را نشان داد كه مرد داخل آن بود و توضيح داد: «مرد خانواده آنجاست.» بعد مسير دستش را تغيير داد و به همسر آن مرد كه كمي دورتر از آلاچيق ايستاده بود، اشاره كرد و گفت: «خانمي كه مانتو روشن دارد را ميبينيد، او هم همسرش است. يك پسر هم دارند كه تا همين چند دقيقه پيش اينجا بود، اما الان نيست. همين دور و اطراف است، برميگردد. هفت هشت، ده روزي ميشود كه داخل اين پارك هستند. صبحها كه سر كار ميروم و عصر برميگردم همينجا هستند.
يكبار به آنها گفتم؛ براي استحمام يا دستشويي اگر خواستيد خانه من هست و خانواده ما براي آمدن شما مشكلي ندارند، اما تشكر كردند و گفتند؛ براي دستشويي به مسجد ميروند. شما حساب كنيد تو اين ده روز اين خانواده نياز به استحمام نداشته! حتي گاز پيكنيك هم براي تهيه غذا ندارند. آقا فرهاد باغبان اين پارك است اگر ميخواهيد بيشتر بدانيد او در جريان است.» باغبان پارك نيز در ادامه توضيحات مردي كه از احوالات اين خانواده خبر داده بود، گفت: «دقيقا نميدانم از چه روزي اينجا هستند. ولي ده روزي ميشود كه به داخل پارك آمدند. مرد خانواده ميگويد ضامن كسي شده و او هم به خارج از كشور فرار كرده. حالا اين بنده خدا هم مجبور شده به خاطر اينكه كارش به زندان نكشد تمام خانه و زندگيشان را بفروشد و حالا هم كه ميبينيد زير آلاچيق پارك چند روز است زندگي ميكنند. آنها ميگويند؛ همين نزديكيها كار اداري دارند، براي همين داخل اين پارك مستقر شدند. اين خانواده هيچ وسيلهاي نداشتند.
زيراندازي هم كه در آلاچيق انداختهاند به همراه فلاكس چايي و قند را يك خانم مسن به آنها داد. خورد و خوراكشان هم من ميدهم. برخي اهالي هم كمك ميكنند. خودشان پولي ندارند كه بخواهند غذا تهيه كنند. دو تا پتو هم من بهشان دادم براي خواب. بهتان كه گفتم همين وسيلههاي بيارزش را هم اهالي به آنها كمك كردند، اما امنيت نيست و ميترسند براي همين شبها مرد به همراه پسرش نوبتي بيدار ميمانند تا بتوانند بخوابند. در كوچه كناري هم يك ساختمان در حال ساخت وجود دارد كه كارگر آنجا دو، سه شب اين خانواده را در آن ساختمان پناه داد، اما صاحبكارش فهميد و آنها را بيرون انداخت.» نزديك آلاچيق رفتم.
زير آلاچيق مردي حدودا ۶۰ ساله نشسته بود. ريشهايش به رنگ قهوهاي بود و در چهرهاش خودنمايي ميكرد. پيراهن چهارخانه و شلواري مشكي به تن داشت. تسبيحي به دستش بود و دوتا دوتا با انگشتان دستش داشت دانههاي تسبيح را جلو ميبرد. چشمش به من افتاد از او پرسيدم اهالي گفتند كه شما مدتي زير اين آلاچيق زندگي ميكنيد علتش را ميتوانم بپرسم؟ وقتي اين سوال را پرسيدم از جايش بلند شد و گفت: «بله، من خودم آدم تحصيلكردهاي هستم. يكي از دوستانم پول نياز داشت و از من خواست ضامنش شوم. من هم زير چكهايش را امضا كردم بعد از مدتي متوجه شدم به يكي از كشورهاي اروپايي فرار كرده. من ماندم و مبلغ زيادي كه بابتش چك امضا كرده بودم. مجبور شدم خانه و اسباب اثاثيهام را بفروشم تا به زندان نروم. باورتان ميشود فردي كه فرار كرد و من ضامنش بودم از دوستان صميمي من بود. پنج سال تمام در خانه ما رفت و آمد داشت.»
همزمان كه او صحبت ميكرد حواسم نيز به همسر او كه چند قدم دورتر با مانتوي توسي روشن كنار وسايل ورزشي پارك مشغول صحبت كردن با خانومهاي ديگر بود، ميرفت. مرد در حال صحبت كردن بود كه خانوم او متوجه شد چند دقيقهاي است كه همسرش دارد با من صحبت ميكند كم كم جلو آمد و صحبتهاي همسرش را با اين پرسش كه چيزي شده است، قطع كرد و گفت: «سلام. ببخشيد من ظاهرم آشفته است.» همسرش ماجرا را براي او تعريف كرد و او هم صحبتهاي همسرش را تاييد كرد و بيتمايل به صحبت در ادامه گفت: «منتظر هستيم ببينيم شايد كارمان درست شد.» چند قدم عقبتر رفت و با خانومي ديگر مشغول سلام عليك شد. گويا اكثر اهالي محل اين خانواده را ميشناختند و به آنها كمك ميكردند.
در همين حين يك خانوم جواني كه كوله كوچكي در دستانش بود از راه رسيد و به آنها گفت: «ديدم ديشب صحبت غذاي مورد علاقهتان شد برايتان درست كردم و آوردم.» مرد و همسرش از او تشكر كردند و زن رو به من گفت: «مردم به ما لطف دارند.» آنها تمايل نداشتند كه بيشتر از اين كلمهاي بگويند و مرتب هم سرشان را ميچرخاندند و اطراف پارك را نگاه ميكردند. ناگهان مرد نگاهش به پسر جواني كه تيشرت سرمهاي رنگي همراه با شلوار جين به همان رنگ پوشيده بود، افتاد و گفت: «پسرم است. ۲۵ سال دارد. به او بگوييد شايد خواست و بيشتر ماجرا را برايتان توضيح داد.» پسر جلو آمد و سلام كرد تا خواستم از او سوال بپرسم پدرش نگذاشت و سريع من را به پسرش معرفي كرد و پسرش فقط نگاه كرد. مرد خانواده قصد نداشت كلامي اضافهتر از اين صحبتها بگويد. زن هم كه مانند لحظه ورودم به پارك مشغول صحبت با خانومهاي ديگر شده بود. بيشتر از اين نميخواستم خاطرشان را مكدر كنم براي همين كلمه خداحافظي را به زبان آوردم كه مرد نيز با دستش اشاره به آلاچيق كرد و گفت: «حداقل بفرماييد چايي در خدمتتان باشيم.»
بیشتر بخوانید: