رویداد۲۴ نوشت: در میدان پرآشوب رسانههای روزگار ما، هر متن را میتوان از دو منظر نگریست: یکی آنچه میگوید و دیگری آنچه ناخواسته درباره نویسندگان و بستر انتشارش آشکار میسازد. یادداشت روزنامه دیلی صباح درباره «ترکهای ایران»، از منظر نخست، نمونهای کلاسیک از پروپاگاندای قومی است؛ آکنده از بیدقتیهای آشکار، تاریخسازی وارونه و تناقضهای منطقی. متنی که جامهای آراسته بر تن دارد، اما درونش چیزی جز تهیمایگی نمیدرخشد. اما در نگاه دوم، و البته مهمتر، آن مقاله خود نشانهای است از بیماری دوران ما: نشانِ فرسایش استانداردهای روزنامهنگاری و غلبهی بیچونوچرای قدرت و سرمایه بر قلم. افزون بر آن، تجسم یک اختلال سیاسی مزمن است؛ همان سیاست «مهندسی هویت برونمرزی» که هویتهای پیچیده و چندلایه انسانی را همچون مواد خام، به خدمت پروژههای تهاجمی و ایدئولوژیک درمیآورد.
شعبدهبازی با اعداد و مهندسی هویتی
مقاله با یک مانور تبلیغاتی آغاز میشود: «بیش از ۳۰ میلیون تُرک در ایران». این عدد، همچون وردی جادویی، بارها و بارها در ادبیات پانترکیسم ایرانی تکرار میشود؛ عددی که نه منبع دارد، نه سندیت، و نه حتی در سرشماریها نشانی از آن هست. اما مگر جادو به سند نیاز دارد؟ کارکرد آن روشن است: ساختن یک «واقعیت» سیاسی از هیچ، با تکرار مداوم یک عبارت در زبان. هر آماری که بیرون از چارچوب سرشماری و دادههای رسمی عرضه شود، نه «فکت» (Fact) جمعیتشناختی، بلکه «رتوریک» (Rhetoric) سیاسی است؛ همان شعبدهای که ایدئولوژیها با آن افسون میکنند. ترفند همیشگی این است: اعداد بزرگ را، با لحنی قاطع و بیپروا، همچون پتکی بر ذهن بکوبند تا حس یک «اکثریت بالقوه» ساخته شود؛ تودهای یکپارچه که لابد منتظر جرقهای است تا به خیابانها بریزد.
اما فاجعهی اصلی، فراتر از این عددسازی است. مقاله گروههای ناهمگونی، چون آذربایجانیها، قشقاییها و ترکمنها را زیر یک چتر واحد «تُرک» مینشاند؛ گویی تفاوتهای تاریخی و فرهنگی این گروهها «جزئیات مزاحمی» هستند که میتوان بیدردسر پاکشان کرد. این همان چیزی است که در علوم اجتماعی «شیءوارهسازی» مینامندش؛ یعنی هویتهای چندلایه، سیال و تاریخی را به یک اشیای صُلب و تکساحتی تقلیل دادن و از بین بردن مشخصه و ویژگیهایی که دقیقا جوهرهی هریک از آنها را را شکل میدهد.
هویت آذربایجانی: تار و پودش با تاریخ ایران مدرن، مذهب شیعه و اقتصاد کشور درهم تنیده است. ستارخان و باقرخان، قهرمانان مشروطه، رهبران یک ملتسازی ایرانیاند نه سرکردگان جداییخواهی قومی. حضور پررنگ آذربایجانیها در شریانهای حیاتی، از بازار تهران تا ساختارهای سیاسی و مذهبی، نشان میدهد که آنان بخشی از «متن» تاریخ ایراناند نه حاشیهی آن. هویتشان ترکیبی است از زبان تُرکی، تشیع ایرانی و فرهنگی که قرنها در همزیستی با اقوام دیگر این سرزمین بالیده است؛ و همین ترکیب پیچیده است که در قالب باریک و خشک پانترکیسم نمیگنجد.
ایل قشقایی: این کنفدراسیون ایلی در جنوب ایران داستانی دیگر دارد. ساختار اجتماعیاش بر پایهی ایل و عشیره است. موسیقی، فرهنگ و شیوهی زیستشان زادهی جغرافیای فارس و تاریخ کوچنشینی است. پیوند ارگانیکی با باکو یا آنکارا ندارند؛ همانقدر که شتر قشقایی با تراموای استانبول نسبتی دارد. فروکاستن چنین هویتی مستقل و ریشهدار به یک زیرشاخهی پروژهی پانترکی، چیزی جز تحریف آشکار نیست.
ترکمنهای ایران: با اکثریتی سنیمذهب و فرهنگی آغشته به تاریخ آسیای میانه، مسیری متفاوت پیمودهاند. مسائل و دغدغههایشان بیش از آنکه به تبریز یا آنکارا گره بخورد، با عشقآباد و جهان صحرا پیوند خورده است.
مقاله با نادیده گرفتن این تنوع شگفتانگیز، ملتی خیالی و یکپارچه خلق میکند تا بتواند برای آن یک سرنوشت سیاسی واحد تجویز کند. این یک خطای تحلیلی ساده نیست؛ یک عملیات مهندسی هویت است. هدف، زدودن لایههای پیچیده و متکثر هویتی این مردمان و جایگزین کردن آن با یک هویت تکبُعدی و سیاسی است که از خارج تزریق میشود: هویت «تُرک» در تقابل با «فارس». این همان منطق استعماری کلاسیک «تفرقه بینداز و حکومت کن» است که این بار در قالب دلسوزی برای «حقوق بشر» عرضه میشود.
سرقت تاریخ و زمانپریشی
یکی از شگفتآورترین بخشهای مقاله، تلاشی است برای بازنویسی تاریخ ایران بر مبنای ایدئولوژی مدرن پانترکیسم. نویسنده با اشاره به امپراتوریهایی همچون سلجوقیان، ایلخانان و صفویان، آنها را «دولتهای تُرکی» معرفی میکند. این ادعا نمونهای روشن از خطایی است که در تاریخنگاری آن را «آناکرونیسم» یا زمانپریشی مینامند؛ یعنی تحمیل مفاهیم و دستهبندیهای امروزین بر گذشتهای که با منطق و ساختار کاملاً متفاوتی عمل میکرده است.
امپراتوریها در تاریخ اساسا «سلسلهمحور» بودند، نه «ملتمحور». وفاداری در آنها متوجه شخص سلطان یا شاه بود، نه یک هویت قومی مشخص. زبان و تبار فرمانروایان نیز الزاما تعیینکنندهی هویت قومی امپراتوری به شمار نمیآمد. کافی است به نمونههایی که خود نویسنده ذکر کرده، نگاهی بیندازیم:
در مورد سلجوقیان، این خاندان تُرکتبار پس از ورود به فلات ایران به یکی از بزرگترین حامیان و گسترشدهندگان زبان و فرهنگ فارسی بدل شدند. دستگاه دیوانی عظیمشان به فارسی اداره میشد، وزیرانی برجسته، چون خواجه نظامالملک طوسی در رأس امور قرار داشتند و دربارشان به کانون پرورش شاعران و دانشمندان فارسیزبان تبدیل شد. آنان خود را در ادامهی سنت پادشاهی ایران میدیدند؛ بنابراین اطلاق عنوان «دولت تُرکی» به چنین امپراتوریهایی چیزی جز بیسوادی و کجفهمی نیست.
مثال صفویان: این سلسله، نقطهٔ اوج این سنتز فرهنگی و بنیانگذار ایران مدرن است. صفویان با رسمی کردن مذهب تشیع و تکیه بر دیوانسالاری و هنر ایرانی، شاکلهی هویت ملی ایرانی-شیعی را بنیان نهادند. آنها در برابر امپراتوری عثمانی سنیمذهب، هویتی متمایز و رقیب برای خود تعریف کردند که ستون فقرات آن «تشیع» و «فرهنگ ایرانی» بود، نه «قومیت تُرکی». اینکه یک رسانهی ترکیهای مدرن، دولتی را که هویتش در تضاد بنیادین با رقیب عثمانی شکل گرفته، «دولت تُرکی» بنامد، طنزی تلخ و تاریخی است. این کمتر از یک «سرقت تاریخی» نیست؛ تلاشی برای مصادرهی میراث مشترک همهٔ ایرانیان به نفع یک ایدئولوژی وارداتی و بیریشه.
در باب ایلخانان هم قصه جالب است. فاتحانی مغول که از راه رسیدند، ابتدا شمشیر بر دوش و خوی خانخانی در سر داشتند، اما طولی نکشید که پایشان به مدرسه و دیوان افتاد. همانها که روزگاری کتابسوزان به پا کردند، چند دهه بعد با همت وزیرانی، چون رشیدالدین فضلالله همدانی، تاریخنامههای قطور به فارسی سفارش دادند و دربارشان را به کانون ادب و دانش بدل کردند.
پس این «ایلخانان ترکتبار» ادعایی، در عمل به زبان فارسی حکومت کردند، با هنر و معماری ایرانی هویت یافتند و بهجای آنکه امپراتوری را «ترکیزه» کنند، خود «ایرانیزه» شدند. واقعاً باید از نویسندهٔ مقاله پرسید: اگر این جماعت را هم «دولت تُرکی» بدانیم، پس دیگر برای ایرانِ تاریخی چه باقی میماند؟ شاید در ادامه بخواهند تخت جمشید را هم به پای اجداد قبیلهای بنویسند!
این «گذشتهسازی اسطورهای» (Myth-making)، کارکردی مشخص دارد: ساختن یک پیشینهی «دولتداری» برای ناسیونالیسمی که در قرن بیستم متولد شده است. هدف این است که به مخاطب القا شود که «تُرکها» صاحبان اصلی این سرزمین بودهاند و بعدها این حاکمیت از آنها غصب شده است؛ روایتی جعلی، اما بهلحاظ سیاسی، بسیار کارآمد.
تناقضات ناسیونالیسم ستیزهجو
نویسندهی مقاله با شور و حرارت، سیاستهای یکسانساز پهلوی را به باد انتقاد میگیرد؛ گویی تنها اوست که به راز سرکوب فرهنگی در ایران پی برده است. اما همین قلم، وقتی پای خودش به میان میآید، دقیقاً همان منطق سرکوبگرانه را بازتولید میکند. یعنی در حالی که به درستی از یکسانسازی پهلوی برمیآشوبد، خود گرفتار همان بیماری است؛ فقط با لباسی تازه و پرچمی دیگر.
اوج این دوگانگی آنجاست که به مسئله کردهای ارومیه میرسد. در اینجا، نویسنده بیهیچ درنگی به سراغ ادبیات رسمی آنکارا میرود و معترضان کرد را با یک برچسب ساده خلاصه میکند: «هواداران پکک». چه ساده! انگار همهی کردها در جهان یک کارت عضویت واحد دارند و جز این چیزی نیستند. این همان منطق امنیتی است که سالهاست دولت ترکیه با آن دهان منتقدان کرد را میبندد.
این رفتار نشان میدهد که ماجرا نه دفاع از حقوق اقوام است و نه حساسیت به ظلم فرهنگی؛ بلکه چیزی است که باید آن را «خشم گزینشی» نامید. قربانی، هرگاه بتواند در روایت ایدئولوژیک نویسنده جا بگیرد، شایستهی همدردی است؛ و هرگاه نتواند، بهسرعت به «تروریست» تقلیل مییابد. چنین انتخابی دیگر دفاع از حقوق بشر نیست، بلکه معاملهای سیاسی است در پوشش شعار عدالت.
این دوگانگی نقاب انساندوستی را از چهرهی مقاله کنار میزند و حقیقت را عریان میسازد: هدف، پیشبرد یک ناسیونالیسم برترپندار است که درست مانند همهی ناسیونالیسمهای تمامیتخواه، بر تعریف «خودی» و حذف «دیگری» بنا شده است. این منطق تفاوتی ندارد، خواه در لباس فارسی عرضه شود، خواه در جامهی تُرکی یا هر زبان دیگری.
فراموش نکنیم که تاریخ بارها نشان داده است: هرگاه کسی با ژست دلسوزی، مرز میان «ما» و «آنها» را پررنگتر کند، دیر یا زود، سراغ سرکوب دیگری هم خواهد رفت. وگرنه همان نویسندهای که امروز به نام عدالت، بر طبل «ستم فارس» میکوبد، فردا در برابر کردها، بیهیچ لکنتی همان واژههای وزارت کشور ترکیه را تکرار میکند. چه کنایهی آشکاری است: ستیز با یک ناسیونالیسم، برای جا باز کردن به نفع ناسیونالیسمی دیگر.
افسانه «ممنوعیت» و نادیده گرفتن واقعیتهای زنده
از شاهکارهای مقاله، ادعای «ممنوعیت کامل» نشریات تُرکی در ایران است؛ ادعایی که اگر نبود، شاید خود نویسندگانش نمیدانستند چگونه تیتر پرهیجان بسازند. چنین ادعایی، یک واقعیت پیچیده و خاکستری را به شعاری سیاه و سفید تقلیل میدهد. بله، کسی منکر فشار و سانسور بر مطبوعات و فعالان فرهنگی در ایران نیست، اما تبدیل این وضعیت به افسانهی «ممنوعیت مطلق»، بیشتر به قصهسرایی شبانه میماند تا گزارش تاریخی.
این ادعا بهسادگی انتشار بیش از چهار دهه مجلهی «وارلیق» را نادیده میگیرد، چشمش را بر صدها عنوان کتاب شعر، داستان و پژوهش تُرکی که هر سال چاپ میشود میبندد و گوشش را بر موسیقی، تئاتر و زندگی پرشور این زبان در فضای مجازی میگیرد. لابد نویسندهها فکر میکنند تمام اینها در «جهان موازی» منتشر شدهاند!
زبان تُرکی آذربایجانی، برخلاف تصویری که مقاله دوست دارد ترسیم کند، زنده و نفسکش است: در لالایی مادران، در غوغای بازار تبریز، در اشعار شهریار و امروز حتی در استوریهای اینستاگرام. اگر ممنوعیت «کامل» واقعا وجود داشت، لابد این همه حضور و تولید فرهنگی کار جن و پری بوده است.
مشکل اینجاست که نویسنده میخواهد خود را ناجی فرهنگی جا بزند که در حال مرگ است، حال آنکه واقعیت درست برعکس است: این فرهنگ نهتنها زنده است، بلکه روزبهروز پویاتر میشود. در نتیجه، این روایت بیش از آنکه دفاع از مردم باشد، نوعی توهین به آنان است؛ توهین به خلاقیت و سرسختی روزمرهشان. به بیان دیگر، نویسنده با ادعای «ممنوعیت مطلق»، مردم زنده را مُرده معرفی میکند تا بتواند برای خودش نقش «قهرمان نجاتبخش» بتراشد؛ و این همان جایی است که افسانهسازی، جای واقعیت را میگیرد.
روزنامه یا بوق؟
مقالهای که در این گزارش بررسی شد، درست مثل اغلب متون پانترکیستی، آمیزهای است از جهل انباشته، بیسوادی آکادمیک و اوهام متناقض نژادپرستانه. اگر اینها را کنار هم بگذارید، چیزی شبیه آش شلهقلمکار درمیآید؛ با این تفاوت که نه سیر میکند و نه مقوی است، فقط حال آدم را به هم میزند.
نشریهای مانند «دیلی صباح» که برای خود شهرتی درشت و پرطمطراق دستوپا کرده، دستکم باید ابتداییترین الفبای روزنامهنگاری را بشناسد. نویسندگان و ویراستارانش یا واقعا نمیدانند که جعل آمار، تقلیل هویت، امپراتوری، زمانپریشی تاریخی و ... چه معنایی دارد، که در این صورت مصداق روشن جهلاند، یا میدانند و باز هم قلم به خدمت گرفتهاند، که آنوقت مصداق آشکار جعلاند. در هر دو حالت، نتیجه یکی است: تولید متون ایدئولوژیک و کاریکاتوری.
روزنامهنگاری جای جاهلان و جاعلان نیست. رسانه اگر نتواند میان دانایی و نادانی، میان فکت و اوهام شخصی، و میان تحلیل و تبلیغات حکومتی خط تمایزی بکشد، دیگر روزنامه نیست؛ بوق است، بوقی پر سروصدا که فقط پژواک پروژههای سیاسی بیرون را بلندتر میکند؛ و طنز تلخ ماجرا همینجاست: وقتی روزنامهای پرادعا خود را به سطح جزوههای تبلیغاتی پانترکیسم تقلیل میدهد، درواقع سندی علیه خودش فراهم میآورد؛ سندی که نشان میدهد هیاهوی رسانهای گاه فقط پردهای است بر تهی بودن استدلالها. رسانهای که نتواند مرزی میان میان «فکت» و اوهام شخصی، و میان تحلیل و تبلیغات حکومتی بکشد، دیگر رسانه نیست؛ بوق است. بوقی پرهیاهو که نه کشف حقیقت میکند و نه به فهم کمک میرساند، بلکه تنها پژواک پروژههای سیاسی دیگران را هوار میزند. بوق بودن البته سادهتر از روزنامهنگاری است؛ نیازی به تحقیق ندارد، فقط کافیست هرچه به دهانش فروکنند با صدایی بلندتر بیرون بدهد.
نظر شما