هفده سال پیش با بهنازازدواج کردم.او دخترآرامی بود و از همان ابتدا مشخص بود که هیچ حمایتی از سمت خانواده اش صورت نمی گیرد همین دلیل هم باعث شد من بیشتر مراقبش باشم و شاید همین مراقبت ها تبدیل شده به چیزی که امروز آن را «کنترل»می نامند.
به گزارش روزنامه خراسان، مرد جوان گفت: من روی ناموسم حساس بودم ،هستم و خواهم بود. از ابتدا به بهناز هم گفته بودم که باید مراقب رفت وآمدهایش باشدو زن باید حرمت شوهرش را نگه دارد. شاید سخت گیربودم ،اما به چشم خودم دیده بودم که بی قید بودن چگونه زندگی ها را به نابودی می کشد.
سال ها گذشت .من کارکردم و عرق ریختم و بچه ها نیز یکی پس از دیگری آمدند. انتظار داشتم که او قدردانم باشد.اما دوسال پیش به یکباره رفتارش تغییرکرد؛سرد و بی حوصله و مدام بهانه گیری می کرد.طرز لباس پوشیدنش تغییرکرد. بیشتر وقتش را با تلفن می گذراند و مهم تراز همه این ها ،دیگر با من حرف نمی زد. ابتدا تصورم این بود که از خستگی یا افسردگی بعد از تولد فرزند چهارم باشد اما بعد نشانه هایی را دیدم که نمی شد آن ها را نادیده گرفت.شب ها پنهانی پیام می داد. وقتی گوشی اش زنگ می خورد نگاهش لرزان بود و هربار که می پرسیدم ،دعوا به راه می افتاد. من که راجع به خیانت فقط درقصه ها شنیده بودم اکنون همانند خوره به جانم افتاده بود. آن شب که فهمیدم با مردی در ارتباط است ،دنیا روی سرم خراب شد . نه داد زدم،نه کتکش زدم فقط نگاهش کردم و پرسیدم :چرا؟ گفت:« از بس زندانی ام کردی و محبتی از تو ندیدم. من اشتباه کردم ولی تو مرا به اینجا رساندی.» هیچ چیز مانند شنیدن این جمله از زبان زنی که سال ها برایش زحمت کشیده ای دلت را نمی آزارد.پس از آن شب ،او رفت. چادرش را برداشت و از خانه بیرون رفت و حتی به بچه ها هم نگاه نکرد و دیگر برنگشت.
بچه ها را به خانه مادرم بردم و گفتم تا زمانی که تکلیفم روشن شود نزد او بمانند. مادرم زن با تجربه ای است و می داند چگون دل بچه ها را گرم نگه دارد. یک سال تمام بهناز نه سراغی از من گرفت و نه تماسی گرفت . کدام مادر است که طاقت دوری یک ساله از فرزندانش را دارد اگر مادربود!
حالا به کلانتری آمده ومی گوید:بچه ها را نمی خواهد ،فقط آرامش می خواهد، نمی دانم به حال بچه هایی که در میان زندگی ما قربانی شدند بخندم یا گریه کنم! می گوید طلاق می خواهد.می گوید مادرسنگ دل بودن را انتخاب کرده تا نجات پیدا کند. نجات از چه؟ از خانه ای که برایش ساختم؟!نجات از بچه هایی از که از جانم عزیزتر بودند؟!
من کامل نیستم و این را قبول دارم که سخت گیر بودم. اما خیانت ...خیانت چیزی نیست که بتوانم آن را ببخشم.نمی توانم چشمانم را ببندم و بگویم «اشتباه کرد» و تمام شد. چطور به زنی که از خانه اش ،از فرزندانش برید و رفت دوباره اعتماد کنم؟ این خانه دیگر خانه نمی شود ،نه برای او ،نه برای من، و نه برای بچه ها.
گاهی یک خطا مثل ترک روی شیشه است که با هیچ چسبی درست نمی شود. حتی اگر هزارتکه اش را کنارهم دیگر بگذاری،تصویر همیشه خط خطی باقی می ماند.
با دستور ویژه سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد ) بررسی های روانشناختی و اقدامات مشاوره ای با دعوت از زن جوان برای ریشه یابی این ماجرای تاسفبار در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری آغاز شد .
براساس ماجراهای واقعی در زیر پوست شهر