به گزارش برترینها، نرخ دلار و طلا انگار از هر منطق اقتصادی جدا شده و در مسیری میدود که انتهایش دیده نمیشود. شایعات عجیب و گاه هولناک دهانبهدهان میچرخد؛ از اینکه «عدهای عامدانه مدیریت بازار ارز را در دست گرفتهاند تا دولت پزشکیان را به استعفا وادار کنند» تا تحلیلهایی که ریشه بحران را در جایی عمیقتر میدانند: کاهش فروش نفت، تغییر نظم جهانی و کمرنگ شدن نقش انرژی فسیلی در آینده اقتصاد دنیا.
اما در کوچه و خیابان، کمتر کسی حوصله شنیدن این تحلیلهای سنگین را دارد. مردم بهتزدهاند، خستهاند، و اغلب مچالهشده زیر بار فشاری که هر روز سنگینتر میشود. مگر آنهایی که از این شرایط سود میبرند. برای بقیه، «زندگی معمولی» همان که شروین از آن خواند دیگر حتی یک خواسته هم نیست؛ تبدیل شده به حسرتی دور از دسترس.
من از راه رفتن در پیادهرو هم میترسم
ترس از زورگیری و خفتگیری در چنین شرایطی دیگر غیرعادی نیست؛ بلکه به بخشی از زیست روزمره تبدیل شده. وقتی ارزش پول اینچنین فرو میریزد، امنیت هم با آن سقوط میکند. یکی نوشته بود: «حالا دیگه ۱۶ میلیون تومان شده یک گرم طلا». دیگری با سند ثابت کرده بود که ارزش هر برگ دستمال کاغذی از یک اسکناس هزار تومانی بیشتر است.
۱۱ کیلو ریال برای یک بسته قهوه عربیکا
در توصیفی تلختر، کسی نوشته بود: «۱۱ کیلو پول ایرانی داده شده، ۸۵ میلیون تومان، فقط برای خرید یک کیسه قهوه عربیکا». اینها اغراق نیست، شوخی هم نیست؛ اینها روایتهای روزمره مردمی است که هر روز با عددهایی مواجه میشوند که دیگر به عقل جور درنمیآید.
سرانه تولید ملی در ایران حدود ۴ هزار دلار است؛ در امارات ۴۲ هزار دلار. همین مقایسه ساده عمق فاجعه را نشان میدهد، بدون نیاز به صد صفحه گزارش کارشناسی. فاصلهای که فقط اقتصادی نیست؛ فاصله امید، امنیت و کیفیت زندگی است.

چیپس هم تبدیل به خاطره میشود!
خرید کردن هم عذاب وجدان شده
یکی نوشته بود: «حالا حتی وقتی میخواهیم چیپس بخریم، سبک و سنگین میکنیم. خرید شده فقط مایحتاج کاملاً ضروری». دیگری گفته بود: «هر بار میروم کافه، حتی اگر فقط چای سفارش بدهم، با خودم میگویم کاش بهجایش طلا خریده بودم».
این یعنی فاجعه فقط در سفره مردم نیست؛ در ذهن و روانشان هم ریشه دوانده. آدمها برای سادهترین رفتارهای عادی، دچار عذاب وجدان میشوند. شوخی کردن، خندیدن، خوشگذرانیهای کوچک، یکییکی دارد به خاطره تبدیل میشود.
وضعیت کسبوکارهای خرد هم بهتر از مردم عادی نیست. کاسبی که نه رانت دارد، نه ارز دولتی، نه امکان دور زدن تحریم؛ همان کاسب جزء، همان مغازهدار محله، دارد له میشود. مردم در خرید مرددند، فروشنده در فروش ناتوان. یک چرخه معیوب که همه را با هم پایین میکشد.

کفگیر به ته دیگ خورده، بله! خورده
برخی میگویند دیگر امکان دور زدن تحریمها وجود ندارد و جهش دلار و طلا نتیجه همین بنبست است. اگر فرضیه «فشار سیاسی برای بیثباتسازی دولت» هم درست باشد، به خوشبینانهترین حالت شاید فقط ده درصد اثر داشته باشد. واقعیت این است که کفگیر واقعاً به ته دیگ خورده.
از اینجا به بعد، هر لحظه میتواند آبستن باشد. مردمی که چیزی برای از دست دادن ندارند...
حالا تصور کنید حقوق گرفتن چه معنایی دارد؟ چه تلاش بیهودهای؟ با آن حقوق چه میشود کرد؟ اجاره؟ خوراک؟ درمان؟ یا فقط زنده ماندن تا ماه بعد؟ این پرسشها دیگر فلسفی نیستند؛ کاملاً روزمرهاند.
جامعهای که در آن مردم برای «عادی زندگی کردن» احساس گناه میکنند.